فکرشم نمیکردیم
تو فکر نوشتن یه مطلب جدید بودم که رفتم تو حال و هوای قدیم! دقیقا اون روزا که به چشم هم زدنی گذشتن.
اون موقع ها;یعنی تو بچگیمون دوست داشتیم شب جاش رو به روز بده که ما تو سرما و گرما بریم تو کوچه برای بازی.
گل کوچیک بازی کردن با دمپایی های پاره و توپ لاکی دو لایه. قایم باشک بازی کردن تا ساعت ها. واقعا اگه شب نبود و البته که زور مامان باباها ما خونه برو نبودیم.
واقعا کی فکرشو میکرد تو چشم به هم زدنی تموم بشن اون روزا! مایی که نصیحت بزرگترا برامون بی معنی بود وقتی که میگفتن قدر این روزاتون بدونید و الان با تموم وجود لمسش میکنیم چه دردی پشت اون حرفشون بود و ما بچه های از همه جا بی خبر قدرت هضمش رو نداشتیم.
جوونی هم که همش آدمای مسن بهمون میگن بهترین دوره زندگیامون و باید قدرشو بدونیم.
مطمعنم شما هم با من هم نظرید که سعیمون میکنیم اما :)
حرفم این; در کل قرار نیست دوباره زندگی کنیم, لحظه های کوتاه عمرمون ارزش ناراحتی ندارن,همین!